روانی منp45

تهیونگ:سوال خوبی بود!و البته یهویی!چرا میخوای بدونی پرنسس؟(جدی)
هانا:م..میخوام ب..بدونم!!
تهیونگ:میخوای حال یه حر*ومی رو بدونییی؟!(داد)
هانا:فکر کنم حق دارم حال همکلاسیمو بدونم!
تهیونگ:(خنده)داری عصبیم میکنی هانا!!(داد)
هر دادش لرزش تن منو بیشتر می‌کرد
هانا:ب..باشه..حداقل بزار برم..پیش بابام!!
تهیونگ:هوممم نمیشه!
تهیونگ:تا جایی که میدونم تو نمیتونی جایی بری و..
<گوشی هانا رو که گذاشت روی میز رو برداشت و گرفت جلوش>
تهیونگ:و این گوشی پیش من میمونه کیم هانا!!(نیشخند)
هانا:بابام..نگرانم میشه!!
تهیونگ:نگران نباش..حلش کردم پرنسس(لپش رو کشید)
خواستم ادامه بدم که رفت سمت در اتاق
تهیونگ:در پنجره ها قفله و شیشه ها ضدضربه هست!پس الکی به خودت صدمه نزن!(بم)
بعد از این جمله از رفت بیرون..نرو..تنهام نزار!!!
{دختریکه تو اصلا معلومه چی میخوای؟؟؟؟خببببببببب جیندااااااااا}
باید برم دنبالش!!!
از جام بلند شدم و سریع رفت سمت در و دستگیره رو کشیدم..لعنتیییی قفلش کرده!!!وایسا ببینم یعنی قراره گشنه و تشنه اینجا بمونم؟؟؟
هانا:بدون گوشی و غذا و آب چیکار کنم؟فتوسنتز کنم؟اصلا من فردا مدرسه دارم باید برم!!!
شروع کردم به کوبیدن به در و داد زدن که در رو باز کنن..باید از این اتاق هرچی شده بیام بیرون!!!
هانا:کیمممم تهیونگگگگ دررر رووو باز کننننن(داد بلند)
همینطور داشتم به کوبیدن و داد زدن ادامه میدادم که صدای کلید رو شنیدم..ساکت شدم و منتظر موندم که تهیونگ در رو باز کنه!

ویو تهیونگ
دره اتاق رو قفل کردم و اومدم پایین..اونجا زندانی میشه تا بفهمه با کی طرفه!!
تهیونگ:میخوای حال مین یونگی رو بفهمه؟؟؟بهش نشون میدم!!(جدی)
عصبی و خمار بودم..نیاز به سیگارم داشتم باید توی جیبم باشه..دست کردم توی جیبم،عالیه!!داخل جیبم نیست!فکر کنم توی کشوی همون اتاقی که هانا توشه باشه!
تهیونگ:الان باید به پرنسسم سر بزنم یا اینکه برم سیگارم رو بیارم؟(نیشخند)
رفتم سمت پله که صدای داد زدنش به گوشم خورد
تهیونگ:حدس میزدم که بخوای داد و بیداد کنی پرنسس!(خنده)
ویو راوی
تهیونگ خیلی دوست داشت که عصبی و نگران بشه با داد و بیداد کردن های هانا..ولی اخلاق هانا براش توی این چند هفته مثل شناخت انواع کُلت ها بود!میدونست هانا با داد و بیداد کردنش فقط میخواست اونو تحریک به اینکه در رو باز کنه وگرنه براش راحته توی اون اتاق باشه!درسته که اونجا نگهش میداره!ولی اینکه بگه زندانیش کرده زیاد برازنده اش نیست!این نظر خوده کیم هست!
ویو تهیونگ
به در رسیدم و کلید اتاقش رو از جیبم دراوردم و وارد قفل کردمش!هه…تا صدای کلید رو شنید ساکت شد!
در رو باز کردم و دستگیره رو دادم پایین..در رو تا آخر باز کردم..با چهره عصبی ای جلوم ایستاده بود
هانا:مرتیکه منو اینجا تنها میزاری نمیگی که از گشنگی و تشنگی بمیرمممم!؟؟؟(داد)
دیدگاه ها (۳)

روانی منp46

روانی منp47

روانی منp44

کیا اسمات میخوان؟

روانی منp40

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 3 " جونگکوک : چییی می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط